از تو نیــست!!!!
اشتباه از "مــن" است...
هر جا رنجیـــدم به رویت نیاوردم
"لبخنـــد" زدم
فکر کردے درد نداد
"محکــــم تر" زدے..

از تو نیــست!!!!
اشتباه از "مــن" است...
هر جا رنجیـــدم به رویت نیاوردم
"لبخنـــد" زدم
فکر کردے درد نداد
"محکــــم تر" زدے..
دارم از دوری تو دق میکنم حالیت نیس
اون که میمیره برات خوده منم حالیت نیس
من میخوام تا همیشه کناره تو بمونم
اما تو نمیزاری حرف بزنم حالیت نیس
عشقه منی حالیت نیس
عمره منی حالیت نیس
همش میخوای بری ازم دل بکنی حالیت نیس
توی قلبه من فقط جایه توئه حالیت نیس
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را
ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته
سنگ می گذشتند
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و .....
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین
گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و
یک یادداشت پیدا کرد
پادشاه درآن یادداشت نوشته بود :
پسر عاشق دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است
پسر عاشق
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است
همکلاسی وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . برای دیدن ادامه مطلب روی لینک زیر کلیک کنید…. تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : “متشکرم ” و از من خداحافظی کرد میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : “قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :”متشکرم “و از من خداحافظی کرد
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
دلم تنگ شده برا روزایی که:
شبا اس میدادی" مال خودمی "
روزا بیست بار اس میدادی" دوست دارم "
ولی قهر میکردم،قبل از اینکه بخوابی اس میدادی" آشتی نکردیمااااااا "
" هنوز قهری "
دلم تنگ شده
من عاشق شدمـــ عاشق اون کسی
که اصلا نمیدونه چی میکشمـــ
کسی که به من بی توجه شده
اون که حتی نمیفهمه دل تنگشمـــ
از این خونه ی ساکتــــ و این اتاق
از اونکه بهش خیلی وابسته امـــ
از این حس تنهایی لعنتی
از اینکه نفس میکشمـــ خسته امـــــ ...
من عاشق شدمـــ عاشق اون کسی
که اصلا نمیدونه چی میکشمـــ
کسی که به من بی توجه شده
اون که حتی نمیفهمه دل تنگشمـــ
از این خونه ی ساکتــــ و این اتاق
از اونکه بهش خیلی وابسته امـــ
از این حس تنهایی لعنتی
از اینکه نفس میکشمـــ خسته امـــــ ...
به مـــــــن یـــــــــــــــاد بده انسان مدرنـــــــــی باشــــــــــــم
وهربار که دلتنــــــــــــــگت میشــــــــــــوم…
به جـــــــــــــــــــــــای اشــــــــــــــــک و بغـــــــــــــــض
به این جملــــــــــه اکتفا کنـــــــــــــم
که هوای بـــــــــــــد این روزها آدم را افســــــــــــــــــــرده میکنــــــــــــــــــــد…
برایِ تــــو می نویسم
می رومـــ و پشتـــــ خواهمـــ کــرد به تمـــامیِ تپشــهایِ این دقایــــق
دل خواهمــ کَنـد
بی تـــــو خواهمــ زیـستـــــ
گوش خواهــمــ سپـرد
فریــاد خواهمــ شد
مهربان نخواهمــ بـود ،
دل نخواهمــ سپرد
آرامـــــتر که شدمــ
بــــــی تــــــو خواهمــ مــــــرد ...
قسمـــ خورده بودی کنارمـــ بمونی
چرا زیر حرفاتـــ داری میزنی ؟!
خدا شاهدم بود بترس از نگاهش
نمیذاره ساده ازمـــ بگذری
نگو اشتباه بوده عشــــق مـــن و تــــو
نگو روزگار واسمون بد نوشتـــ
بیا باورمـــ کن منو خوبـــ نگاه کن
نذار کمـــ بیارمـــ توی سرنوشتـــ
یه دنیا بهونه چقد بچگونه
نمیبخشمتـــــ
شبـــ و روز نداری چرا بیقراری
نمیفهممتـــــ
شکایتـــ ندارم از این روزگــــار
مـــــن از ســــادگی خودمـــ دلخورمـــ
چرا باورمـــ شد میگفتی یه عمر
کنارتـــ میمونمـــ ، قسمـــ میخورمـــ ...!!!
نگاه به من نکن اینمـــ یه روزی من کسی بودمــــ
عشق تو باعثش شده حالا که اینجوری شدمــــ
آرومه قلبـــ من قراره ارومــ ارومـــ ازمـــ جدا شه
تا زیر گریه میزنمـــ من انگار که اونمــــ از خداشه
غزال سردر گمــــ من فداتــــ بشمــــ چرا پّری
یه جور باهامــــ حرف میزنی انگار که خیلی دلخوری
بگو بذار خالی بشی بزن دلتـــ خنکــــ بشه
بزن که جای دستــــ تو رو صورتــــ من حکــــ بشه
حــــــســـ خـــوـبــــیـہ بـــہ خـــوבتــــ مــیـآے
و مے بینے بـــہ کـــسے
کـــہ رهَـــآ تـــ کـــرבهـــ
بـــב جـــوریے بهتـــ ظـلمـــکـــرבهــ ،
בیگـِــہ نـَــہ
نـــیازے בآرے و نـَــہ احســـاســـے ...
وَلـَــــے اوـטּ از بـــے تو بـــوבטּ مـــیمیـــره ..
نگاهم کن که من محتاج آن چشمان دلتنگم
بگو با من دوباره راز مستی را
که بی تو من
به یک دنیا شقایق
دل نمی بندم...